www.iiiWe.com » سخنی از مولانا

 صفحه شخصی م خلیلی   
 
نام و نام خانوادگی: م خلیلی
استان: تهران - شهرستان: تهران
رشته: کارشناسی ارشد معماری - پایه نظام مهندسی: سه
شغل:  مدرس دانشگاه و پایه سه طراحی و نظارت
تاریخ عضویت:  1390/02/14
 روزنوشت ها    
 

 سخنی از مولانا بخش عمومی

19

نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانیتو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانیتو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـعۀ پرتـو خود هیچ نبـینـی

و گلِ وصل بـچیـنی

چهارشنبه 24 اسفند 1390 ساعت 12:40  
 نظرات    
 
عادل گودرزی 20:07 چهارشنبه 24 اسفند 1390
1
 عادل گودرزی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
ممنون.
حسن ابراهیمی 20:35 چهارشنبه 24 اسفند 1390
1
 حسن  ابراهیمی
خیلی ممنون خانم مهندس , واقعا شعر خوبی انتخاب کردید , این دم عیدی که آدمها کمی فرصت پیدا میکنند و به درونشون مراجعه میکنند و خواستار تحول در سال جدید هستند و سوالاتی ممکنه که براشون پیش بیاد که ما کی هستیم , چی هستیم و اینجا چیکار میکنیم , اشعار این بزرگان میتونه پاسخ مناسبی باشه برای چنین سوالاتی و , البته اگر هرکسی بتونه به مفهوم واقعی این بیانات پی ببره در نتیجه میتونه به پاسخ سوالات درونیش برسه.

باز هم ممنون , عید شما مبارک
حامد حقی 21:00 چهارشنبه 24 اسفند 1390
1
 حامد حقی
سپاسگزارم
بهزاد اکابری 00:16 پنجشنبه 25 اسفند 1390
0
 بهزاد اکابری
... تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی ...

بسیار بسیار زیباست این قطعه.
بهزاد اکابری 00:18 پنجشنبه 25 اسفند 1390
0
 بهزاد اکابری
آفرین به این انتخاب خانم مهندس. سپاس فراوان.
مهدی رجالی 13:09 پنجشنبه 25 اسفند 1390
0
 مهدی رجالی
سپاس
جلال بهرامی 13:37 پنجشنبه 25 اسفند 1390
0
 جلال بهرامی
این قطعه بوی زندگی داشت خیلی خیلی جذاب بود بسیار ممنون
این شعر از مولانا را تقدیم میکنم به همه دوستان عزیزم

ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید

معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید

گر صورت بی​صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید

ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید


آن خانه لطیفست نشان​هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید


یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید

با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید
امیر عید 19:11 پنجشنبه 25 اسفند 1390
0
 امیر عید
آفرین ، شعر زیبایی بود. ممنون.
سید ابراهیم موسوی نژاد 15:09 شنبه 27 اسفند 1390
0
 سید ابراهیم موسوی نژاد
جلال‌الدین محمد بلخی معروف به مولوی (‎۶ ربیع‌الاول ۶۰۴، بلخ[۱] یا وخش[۲] - ۵ جمادی‌الثانی ۶۷۲ هجری قمری، قونیه) از مشهورترین شاعران فارسی‌زبان[۳] است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن ۹) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده است
نیما محسون 18:26 پنجشنبه 3 فروردین 1391
0
 نیما محسون
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
ممنون خانم مهندس
فرزانه حبیبی 15:46 شنبه 5 فروردین 1391
0
 فرزانه  حبیبی


همه ما بارها این شعر را شنیده ایم:

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم؟


از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می روم آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم


جان که از عالم علویست یقین میدانم
رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم


مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته ام از بدنم


ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به هوای سر کویش پر و بالی بزنم


کیست در گوش که او میشنود آوازم
یاکدامیست سخن میکند اندر دهنم


کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
یا چه جانست نگویی که منش پیرهنم


تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
یکدم آرام نگیرم نفسی دم نزنم


می وصلم بچشان تا در زندان ابد
از سر عربده مستانه بهم درشکنم


من به خود نامدم این جا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد در وطنم


تو مپندار که من شعر بخود می گویم
تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم


شمس تبریز اگر روی بمن ننمایی
والله این قالب مردار بهم درشکنم


خیلی جذاب بود بسیار ممنون............................
مائده رهنما 13:15 یکشنبه 6 فروردین 1391
0
 مائده رهنما
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو ......
خیلی ممنون، جالب بود.